افطار با دود
گاهی نوشتههایی میخوانی از آدمهایی که دوست داری بقیه هم بخوانند؛ داستان زیر را محمدرضا زائری نوشته است، همان آخوندی که خیلیها برای نظرهای شاذش تکفیرش میکنند!
افطار با دود
آدم گردنکلفت و پهلوانی بود، از آن داشمشتیهای قلدر که سر گردنه میایستادند و کسی روی حرفشان حرف نمیزد. قد و قامتش طوری بود که حتى اگر کسی او را نمیشناخت و خبر از رفتار و کردارش هم نداشت همین دیدن ظاهرش کافی بود تا از هیبتش حساب ببرد. کسی جرئت نداشت روی حرفش حرف بزند و همه میدانستند که آدم خیلی مغرور و بدقلق و یک دندهای است. در منطقۀ وسیعی که از چند آبادی و روستا تشکیل میشد او حرف آخر را میزد و هر چه امر میکرد تمام بود و همان حرف آخر به حساب میآمد. یک چیزی بود بین پهلوان محل و کدخدای ده و رییس طایفه و در سالهایی که هنوز جامعۀ روستایی نفسی داشت آخرین نمایندۀ نسل خودش به شمار میرفت. سبیلش را رنگ میکرد و کلاه نمدی آبا و اجدادیاش را کج میگذاشت و همیشۀ خدا یک نخ سیگار -خاموش یا روشن- گوشۀ لبش بود. کسی نماز خواندنش را نمیدید و هر وقت هم میخواست نماز بخواند چنان بی سرو صدا و در خلوت به سجده میرفت که گویی از دیده شدنش در مسجد شرم دارد؛ انگار تکلیفش -لااقل برای دیگران- معلوم نبود، از یک طرف سر و شکلش و ادا و اطوارش به دیندارها نمیخورد و از یک طرف اسم امام حسین که میآمد میشد یک مادر جوانمرده و زار میزد و اشکش مثل ناودان میریخت. یک دستمال هم -مثل تسبیحِ شاه مقصود دست راستش- همیشه دور گردن داشت و یقهاش را به قیاس چند دکمه باز میگذاشت تا برق زنجیری با دانههای درشت وسط سیاهی تخت سینهاش پیدا باشد. وقتش با سر زدن به مغازههای سر جاده سپری میشد و احوالپُرسی از این و آن، هم اجارۀ مغازههای خودش را میگرفت و هم به بهانۀ همین گشت و گذار حضور و جایگاهش را یادآوری میکرد. کنار این یکی مینشست و تصنیف رادیو را گوش میداد و سراغ سیگار خارجی جدیدی را از آن یکی میگرفت؛ ولی در کنار همۀ اینها سرگرمی اصلیاش قلیان بود. اگر ژاپنیها برای دم کردن چای آداب و آیین دارند او برای راه انداختن قلیان خودش مناسک و اصولی داشت و توی این کار هم به هیچکس حتى زن و بچهاش هم اجازۀ دخالت نمیداد. با قر و اطوار عجیبی قلیان را میشست و میگذاشت هوا بخورد و بعد تنباکو را میخیساند تا آماده بشود و بعدش درحالیکه زیر لب شعرهای عاشقانه میخواند قربان صدقۀ زغالهای سیاه میرفت و آتشگردان را میچرخاند و میزد زیر آواز و بعد که قلیان روبهراه میشد و صدای قلقل آب را میشنید دیگر چنان حال و هوایی داشت که واقعا دیدنی بود.
هر کسی از او چیزی میخواست و با او کاری داشت میدانست باید همین موقع به سراغش بیاید، چون دود اول را که میگرفت و سرحال میآمد دیگر به کسی نه نمیگفت. با قلیان کشیدن و دود کردنش کیف نمیکرد، زندگی میکرد، این لحظات وقت عشقش بود. انگار از صبح چشمباز کرده بود که دم عصر کنار قلیان بنشیند و قربان قد و قامت بلوری قلیانش برود و زغال سرخ و سیاه سرقلیان را تماشا کند و پک بزند و حلقههای دود را به هوا بفرستد. اگر دیگران ده دقیقه قلیان را آماده میکردند و نیم ساعت میکشیدند، او نیم ساعت قلیانش را روبهراه میکرد و کمکم دو سهساعتی با قلیانش ورمیرفت. حالا با این اوصاف وقتی ماه رمضان میشد حالوروزش تماشایی بود. او که سالبهسال کاری به امام جماعت مسجد نداشت دو سه روز مانده به ماهِ روزه، سراغ شیخ میرفت. سلامی میکرد و جوابی میشنید و متلک دوستانۀ شیخ را نشنیده میگرفت که «این ورها اوستا؟!» و بعد آرامآرام سر صحبت را باز میکرد.
شیخ دوستش داشت. بااینکه بیشتر با آدمهای خلافِ آبادی دمخور بود. همین سالی یکبار گپ و گفتش با شیخ فرصتی درست میکرد که شیخ اسم او را در فهرست دعاهای خودش حفظ کند. هرچند شیخ هم انگار مثل بقیه تکلیفش را با او نمیدانست، ازیکطرف اوستا اهل مسجد و نماز جماعت و ظواهر رایج دینداری نبود و برعکس گاهی هم در خبط و خطاهایی ریزودرشت دیده میشد، از طرف دیگر هم یکوقتهایی در گلریزان برای مستمندان و گرهگشایی برای مردم چنان لوطیگری و جوانمردی میکرد که شیخ از خودش میپرسید آیا اینها نشانههای دینداری نیست؟
اوستا دم ماه رمضان از شیخ فقط یک سؤال داشت: «واقعا دود روزه را باطل میکند؟» هر بار هم با یک بهانهای همین سؤال را میپرسید، یکبار میگفت: «شنیدهام یکی از مراجع میگویند دود سیگار روزه را باطل نمیکند!» و دفعۀ بعد میپرسید: «اخیرا فتوای جدیدی صادر شده برای دود سیگار؟» یا میگفت: «هیچ فرقی بین سیگار و قلیان نیست؟» یا میپرسید: «سیگار خاموش گوشۀ لبمان باشد اشکال دارد؟» ولی همۀ اینها بهانه بود تا شیخ جوابی بدهد تا راه را برای دود باز کند و البته شیخ هیچوقت راهی برای اوستا پیدا نمیکرد و برای همین چند روز بعد که ماه رمضان میرسید مصیبت اوستا هم با دود و سیگار و قلیان تازه میشد!
مرد گردنکلفت آبادی وقتی روزه میگرفت میشد مثل یک نوجوان ضعیف و نحیف، دیگر قدمهای بلند برنمیداشت و خیره به اطرافش نگاه نمیکرد، آهسته میرفت و میآمد و سرش را پایین میانداخت تا کسی لبهای خشکش را نبیند. روزها چندساعتی میخوابید و طرف عصر یواشیواش برای مراسم مفصل قلیان چاق کردنش آماده میشد. از یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب قلیانش را میشست و زغال و تنباکویش را چاق میکرد، بعد نیم ساعت مانده به افطار مینشست و به آتش گل سرقلیان خیره میشد و بغض میکرد و آرامآرام اشک میریخت. کسی که سیگاری نباشد حالوروز دلبستههای دود را نمیفهمد، کسی که گرفتار قلیان نباشد شعر عاشقانه خواندن مردی میانسال برای زغال گلانداخته سرقلیان را درک نمیکند. کسی که اسیر آن حال خاص پُکزدن به قلیان نشده باشد حالیاش نمیشود که برای چه، کسی باید از صبح تا دم غروب برای خراب کردن سینۀ خودش لحظهشماری کند؛ و اوستا اینطور بود، از دم ظهر که بیدار میشد نه غصۀ تشنگی را داشت و نه غم گرسنگی را، اصلا در روزهداری هیچ خیالش در بیآبی و بیغذایی نبود. فقط از همان سر ظهر برای دود دم اذان مغرب بیتابی میکرد و برای همین صدای مؤذن مغرب را بیشتر از هر چیزی دوست داشت. دم مغرب مینشست و همینکه دنگ و دونگ دم اذان شروع میشد و نوای دلنشین مثنویخوانی و مناجات قبل از اذان را میشنید شروع میکرد با حال خودش و با زبان خودش راز و نیاز کردن. به زغال سر قلیان خیره میشد و آه میکشید و میگفت: «الآن این قلیان آماده است و اگر بخواهم دود میکنم، هر کاری هم عشقم باشد میکنم؛ ولی چون تو گفتهای نکش، نمیکشم!» میگفت: «خدایا تو میدانی اگر همۀ اهالی آبادیهای منطقه جمع شوند و بگویند: «نکش»، من خودم بخواهم، میکشم؛ ولی چون تو گفتهای نکش، نمیکشم!»
دوباره آهی میکشید و سراپای قلیان را برانداز میکرد و دستی به لولۀ قلیان میکشید و میگفت: «خدایا، خودت از دلم خبرداری که زیر بار حرف احدی نمیروم، اگر به خاطر تو نبود این دود را با همۀ دنیا عوض نمیکردم؛ ولی گردنم برای تو باریک است، جرئت گردنکلفتی برای تو را ندارم، چون تو گفتهای صبر کن، صبر میکنم». انگار این مناجات خودمانی و عجیب، عبادت دم مغربش بود، میگفت و اشک میریخت و به قلیان خیره میشد و آه میکشید و زیر لب زمزمه میکرد: «چند خوردی چرب و شیرین از طعام، امتحان کن چند روزی در صیام» دوباره میگفت: «خدایا قربان خداییات بروم، خودت میدانی که الآن حاضرم همۀ زندگیام را بدهم و یک کام از این قلیان بگیرم، به خاطر توست که دارم صبر میکنم!» صدای اللهاکبر مؤذن که بلند میشد افطارش دود بود، نگاهی به آسمان میکرد گویی که بخواهد اجازه بگیرد و بعد به قلیان پُک میزد و دیگر یک آدم دیگری بود و نیم ساعتی طول میکشید تا بخواهد تازه چای و آب بنوشد یا لقمهای غذا بخورد!
حرفش به شیخ رسیده بود و شبی که در احیای مسجد حال خوشی داشته با گریهای سوزناک گفته بود: «همۀ دینداری بندگی است و بندگی یعنی کنار گذاشتن آن که دلت میخواهد برای خاطر خدا» شیخ گریه کرده بود و گفته بود: «آنکسی که دلش برای دود کردن یک نخ سیگار پر میکشد و به خاطر خدا سیگارش را دود نمیکند شاید از من و شما روزهاش مقبولتر باشد» شیخ گفته بود: «به خدا من میگویم همان یک پُک قلیان دم افطار این فرد بهاندازۀ هزارتا نماز من قیمت دارد.» شیخ گریه کرده بود و گفته بود: «کسی که سیگاری است و تا افطار تحمل میکند و سیگار نمیکشد، والله حاضرم، قسم میخورم حاضرم که خیلی از نمازهایم را با همان سیگار این شخص که برای خدا تا دم افطار صبر میکند، عوض کنم!» شیخ گفته بود: «اگر نماز من ادا و عادت باشد، خدا سیگار او را بیشتر از نماز من میخرد»
و این خبر به اوستا رسیده بود و اوستا حالش دگرگونشده بود از حرفهای منبر شیخ و از فردا شبش دم مغرب وقتی دنگ و دونگ صدای رادیو شروع میشد و مناجات و مثنویخوانی میگذشت و اوستا بیتاب و منتظر قربان صدقۀ زغال و قلقل آب توی قلیان میرفت و با زبان خودش با خدا حرف میزد شیخ جلوی چشمش میآمد که با نگاهی مهربان تماشایش میکرد و او را در آغوش میگرفت و به شوخی میگفت: «چه عجب از اینورها» و اوستا همینطوری که چشمبهراه اللهاکبر اذان بود لبخند میزد و حرفهایش را باخدا زمزمه میکرد که: «چون تو گفتهای نکش نمیکشم» و اشک میریخت!
روزی هم که شیخ میخواست نماز میت را بخواند گریهاش بند نمیآمد، شیخ میان جماعتی از داشمشتیها و لوتیهای محل با همان تیپها و قیافهها ایستاده بود و اشک میریخت. بالای جنازۀ اوستا شانههایش از گریه تکان میخورد که «هذا عبدک» میگفت: «خدایا این بندهات امروز مهمان توست» و گریه میکرد! بعد از نماز وقتی میخواستند جنازه را بلند کنند شیخ یک نخ سیگار از کسی گرفت و خم شد و قبل از اینکه جنازه را ببرند سیگار را روی جنازه گذاشت. جنازه روی دست مردم و روی جنازه یک نخ سیگار و صدای جمعیت بلند بود «به عزت و شرف لا اله الا الله».